جدول جو
جدول جو

معنی کشتی ران - جستجوی لغت در جدول جو

کشتی ران
رانندۀ کشتی، کشتیبان
تصویری از کشتی ران
تصویر کشتی ران
فرهنگ فارسی عمید
کشتی ران
دریانورد. آنکه کشتی را راند. ملاح. سفان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کشتی ران
راننده کشتی کشتیبان
تصویری از کشتی ران
تصویر کشتی ران
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشتی رانی
تصویر کشتی رانی
شغل و عمل کشتی ران، کشتی راندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتیبان
تصویر کشتیبان
ناخدا، رانندۀ کشتی، ملاح، ناوخدا
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رواغه. ریاغه. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قطران است و آن دارو باشد که بر آدم و اسب و استر و گاو و سگ گرگین مالند نیک شود. (برهان) (از آنندراج). قطران. (ناظم الاطباء). کتران. (فرهنگ رشیدی). رجوع به قطران و رجوع به کتران شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ هََ)
دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 140 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه مالرو مارز به منوجان. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ناخدا.فرمانده کشتی. ملاح. معلم کشتی. (ناظم الاطباء). صراری. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). صاری. عدولی. نوتی. (منتهی الارب). سفّان. (یادداشت مؤلف) : نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الهم، شهرکی است (به دیلمان) بر کران دریا جای کشتیبانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). کشتیبانانی که اندررود برک و اندررود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم).
تو گفتی هریکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس
خله ش دوپای و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان.
عسجدی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.
خاقانی.
گفت چند بار به کشتی در بودم و کشتیبان نمی شناخت جامۀ خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیاء عطار). یکی در میان ایشان کشتی بانان را گفته بود که من سلطان جلال الدین ام. (جهانگشای جوینی).
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام یکی از امراء محمد خوارزمشاه بخارا بوده است. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 80)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
میدان کشتی گیری. (ناظم الاطباء). مصطرع. مصرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
سازندۀ کشتی. کشتی گر. سفان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ بُ دَ)
کنایه از شناور شدن و شناوری کردن. (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه از شنا کردن و دست و پا زدن در آب. (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ کَ دَ)
اصطراع. کشتی گرفتن. (یادداشت مؤلف). لباخ. تبذخ. (منتهی الارب) :
بکین هرزمان پیشدستی کنم
به یک دست با پیل کشتی کنم.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانه کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فرضه. ساحل. (آنندراج) :
آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه.
انوری (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ تَ)
بردن کشتی در دریا. راندن کشتی:
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
کشتی بان. ملاح. کشتی ران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
دریانوردی
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ تَ)
دریانوردی کردن. ملاحه. (منتهی الارب).
- امثال:
در هر رودی کشتی رانی نتوان کرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشتی شدن
تصویر کشتی شدن
دست و پا زدن در آب بشنا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی گاه
تصویر کشتی گاه
آنجای از ساحل که کشتی لنگر اندازد بندر: (آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد بلب کشتی گاه)، (یعنی آمدم) (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی راندن
تصویر کشتی راندن
راندن و رهبر کردن کشتی هدایت سفینه: (اشک چشم من کی آرد در حساب آنکه کشتی راند بر خون قتیل)، (حافظ) توضیح: این بیت در حافظ مصحح قزوینی نیامده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتیر ان
تصویر کتیر ان
کتران قطران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتیبان
تصویر کشتیبان
ناخدا، فرمانده کشتی، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی رانی
تصویر کشتی رانی
عمل کشتی راندن، اداره و شرکت حمل و نقل بوسیله کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی بان
تصویر کشتی بان
((کِ))
ناخدا، ملاح
فرهنگ فارسی معین
ملاح، ناخدا، ناوبان، ناوخدا، ناودار، ناوران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دشتبان، نگهبان و دارنده ی احشام
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتی گرفتن
دیکشنری اردو به فارسی